اوايل اسفند سال گذشته، يك روز صبح زود از خواب بيدار شدم تا آماده شوم براي تظاهراتي كه بسيجيان دانشگاه تهران قرار بود همان روز در محوطه دانشگاه صورت دهند و آنرا روبروي سفارت انگليس بكشانند. طبق معمول پدرم صبحانه را آماده كرده بود و خيلي هم سرحال و بشاش بود. اتفاقا وقتي از خواب بيدار شدم، ديدم كه مثل هميشه مشغول نرمش صبحگاهي ست و چاي را هم آماده كرده. قبل از رفتنم به دانشگاه، با هم كلي گفتيم و خنديديم و مرا تا ايستگاه اتوبوس رساند و برگشت خانه. من هم با خيال راحت راهي دانشگاه شدم و از ابتداي برنامه تا ظهر كه بيسجيان حملهور شدند به سمت حوضها براي وضو، آنجا بودم و از برنامه عكاسي كردم. اتفاقا چند عكس خوب هم گرفتم آن روز. سفارت انگليس را گذاشتم براي بعد از نماز و با خودم گفتم برگردم خانه براي ناهار و بعد راهي خيابان فردوسي شوم.
به محض اينكه به خانه رسيدم، ديدم پدرم تنهاست و رنگ و رويش پريده است. مادر رفته بود بازارچه خريد كند. هنوز وسايل و دوربينم را زمين نگذاشته بودم كه پدرم صدايم زد كه "فرهاد! قفسه سينهام درد ميكند و مرا برسون دكتر." ديگر از آن به بعد را نفهميدم كه چطور دفترچه بيمه پدرم را از گنجه برداشتم و او را سوار ماشين كردم و رساندمش درمانگاه.
وقتي رسيديم درمانگاه كه از ظهر گذشته بود. پدرم گفت كه "ببين اگر مرا ميپذيرند، از ماشين پياده بشم." رفتم داخل و وقتي منشي درمانگاه گفت كه دكتر هست، فورا پدرم را به ساختمان درمانگاه كه تا ماشين فاصله داشت، رساندم با كلي زحمت. بنده خدا پدرم حتي پاي راه رفتن و رسيدن به درب درمانگاه را هم نداشت. راستش حسابي دستپاچه شده بودم. عزيزترينام در زندگي داشت از دست ميرفت. مغزم كاملا از كار افتاده بود. وقتي به درب درمانگاه رسيديم، دكتر درب را باز كرد و گفت: "چيه؟". براي دكتر توضيح دادم كه قفسه سينهاش درد ميكند و جوريست كه نميتواند حتي راه برود. اي كاش دوربين فيلمبرداريم همراهم بود تا از رفتار دكتر فيلم ميگرفتم كه چه برخوردي با پدرم كرد. با لحني تند و زننده گفت: "من بايد برم ناهار و الان وقت استراحتم است. بريد جاي ديگر."
در تمام عمرم التماس كسي را نكرده بودم، ولي آن روز كلي التماس كردم تا دكتر پدرم را معاينه كند. بعد از كلي خواهش، به پدرم گفت:"برو اونجا تو اون اتاق بشين ببينم." و شروع كرد به غرغر كردن كه استراحت به او نيامده و از اين حرفها. پدرم آنقدر معذب شده بود كه استرساش دوچندان شد و هر كسي ميداند كه استرس براي حمله قلبي چقدر خطرناك است. پدرم كتش را درآورد و دكتر در نهايت بيحوصلگي اول فشارش را گرفت و بعد با گوشي قلبش را معاينه كرد و با حالتي تمسخرآميز گفت: "آقا شما كه چيزيت نيست؟ از من هم سالمتري. ناراحتي معده داري آقا جان. دردت هم درد معده است."
پدرم بنده خدا باور كرد و براي اينكه دكتر هر چه زودتر به ناهارش برسد، سريع كتش را پوشيد و لبه صندلي نشست و آماده خارج شدن از مطب شد. رفتار دكتر در مدت معاينه جوري بود كه انگار پدرم براي يك درد معده دچار توهم حمله قلبي شده است و بيجهت وقت گرانبهايش را گرفته است؛ كاري كه بهطور مثال ميتوانست بعدازظهر كند و به يك دكتر متخصص معده مراجعه كند. حتي به پدرم گفت بعداز ظهر برو پيش دكتر فلاني كه متخصص است.
در حين اينكه پدرم كتش را تنش ميكرد، دكتر چند قرص و آمپول براي پدرم نوشت و به من گفت:"پسر جان بدو برو اين چند قرص رو بگير براي معده پدرت و بيار همين الان يكي از آمپولها رو تزريقاتيمون تزريق كنه. خانم فلاني شما اين آقارو راهنمايي كنيد به تزريقات." من هم سريع رفتم داروخانه و دارو و آمپولهايش را گرفتم تا هر چه زودتر تزريق كند.
چند دقيقه بعد، وقتي با داروها وارد درمانگاه شدم، جلوي در ورودي، از پشت ديوار دو پاي پدرم را ديدم كه بر روي زمين دراز كشيده و كفشهايش از پايش درآمده و به كناري افتاده. خدايا چه شده! وقتي با تعجب ديوار را دور زدم، ديدم كه آبدارچي درمانگاه و همان خانم تزريقاتي دارند به صورت غلط و عجولانه به پدرم نفس مصنوعي ميدهند. هيكل آبدارچي اول نگذاشت صورت پدرم را ببينم اما وقتي بالاي سرش كه رسيدم، ديدم - واي خدا- چشمهايش باز باز است و مردمكش هم كاملا باز و نه نبض دارد و نه نفس. خدايا دكتر كجاست؟ داد زدم "دكتر كو؟" دكتر به محض اينكه من از درمانگاه براي گرفتن قرصها بيرون رفتم، او هم رفته خانه و مريض را تنها به حال خودش رها كرده بود. هيچ كس جز آبدارچي درمانگاه و يك تزريقاتي كه دانش لازم براي احياء را هم نداشتند، بالاي سر پدرم نبود. به همين خاطر پدرم دو دقيقه حياتي بعد از ايست قلبي را از دست داد و مرد.
باور كنيد كه الان همين چند خط را كه دارم مينويسم نميتوانم جلوي اشكهايم را بگيرم. پدرم جلوي چشمهايم مرد. بخاطر قصور و بيمسئوليتي دكتر. اگر او آنجا بود و حتي يك قرص زيرزباني ميگذاشت و كمي ماساژ قلبي ميداد، امكان زنده ماندن پدرم بيش از هفتاد درصد بود. دكتر تمام زمانهاي حياتي قبل و بعد از ايست قلبي را كه ميتوان به داد مريض رسيد، از ما گرفت و پدرم را كشت.
وقتي اورژانس آمد، ابتدا سراغ دكتر را گرفت و بعد از معاينه گفت كه متاسفانه زمان حياتياش كه امكان احياء وجود دارد را از دست داده و در نتيجه هيچ كاري براي پدرم نتوانستند انجام دهند. واي خداي من! چه كار كنم؟! يعني پدرم به همين سرعت رفت؟ خدايا چرا كسي به دادش نرسيد. خدايا پدرم جلوي چشمانم مرد، پدر زحمتكشم مرد؛ به همين سادگي. شوكه شده بودم. تمام بدنم ميلرزيد. با پدرم از در خانه بيرون آمديم و حالا بايد بدون او برگردم. سرش را روي دستهايم گذاشتم. و جاي برادرم كه آن طرف ديگر دنيا مشغول تحصيل بود، بوسيدماش. تمام بدنش را بوسيدم. آخرين بوسهها بود. هر چقدر هم بوسش ميكردم كم بود. طفلك با چشماني باز نميدانم كجا را نگاه ميكرد. نگاهش انگار به افق دوري بود. اشكي هم گوشه چشمانش جمع شده بود. اشكش را با انگشتم برداشتم و به لبانم كشيدم. خدايا چه كنم از اين به بعد بدون پدرم؟
داشتم زار مي زدم كه افسري آمد و مرا بلند كرد. مثل اينكه چند دقيقهاي منتظر مانده بود تا با پدرم خداحافظي كنم. تمام ماجرا را از من خواست و نوشت و با حكم قاضي كشيك قتل، دستور حمل جسد پدرم را به پزشك قانوني صادر كرد.
**********************
از آن روز به بعد، يك روز خوش نديدم. بيشتر روزها با حالي خراب در كلانتري و دادسراها دنبال پرونده پدرم بودم. جالب است بگويم با اينكه چند دقيقه بعد از فوت پدرم به اطلاع دكتر رساندند كه مريضش فوت كرده، گذاشت دو ساعت بعد آمد و همانجا سرم داد كشيد كه "خب چه كار ديگري بايد ميكردم براش. هر كاري كه دلت ميخواهد برو بكن؛ هيچ غلطي نميتواني بكني." و اين بود جواب دكتر به من بعد از آن همه بد رفتاري و بيمسئوليتي و قصوراتي كه در حق پدرم كرد. خيلي راحت پدرم را به كشتن داد و در آخر هم هر چه دلش خواست گفت. دكتر تمام خوشيهاي زندگيمان را از ما گرفت. برادر دوقلويم هم درسش را در خارج از كشور رها كرده و آمده ايران پيش مادر مريضم. كاملا سرخورده و افسرده.
اگر دكتر بالاي سر پدرم ميماند و همه تلاشش را ميكرد و آنوقت با وجود تمام تمهيدات پزشكي پدرم از دست ميرفت، من هم شكايتي ازو نداشتم، اما دكتر به واقع بيوجداني كرد. شكمش بيش از جان پدرم برايش ارزش داشت و اين است كه مرا دارد آتش ميزند. نميدانم چه اتفاقي براي دكتران مملكت ما ميافتد كه بعضي از آنها چنان مي شوند كه خود را بالاتر از هركس و حتي قانون ميدانند. يك روز بايد به دادسراي جرائم پزشكي برويد تا متوجه شويد كه چه بلاهايي بعضي از دكتران ما دارند سر مردم ميآورند.
من براي تمام آن دقايق حساس كه در درمانگاه بودم، مدارك محكمي دارم؛ از نسخه پزشك گرفته كه تشخيص اشتباه داد تا تعدادي عكس كه از تمام حضار گرفتم. جالب است بگويم كه وقتي ظهر به خانه رسيدم و پدرم از حالش خبردارم كرد، حواسم نبود كه دوربين عكاسي را كه از صبح روي دوش داشتم، همراهم است و وقتي اين را متوجه شدم كه داشتم گزارش افسر تحقيق را مطالعه ميكردم براي امضا و تائيد. همان جا در حضور ماموران چند فريم از پدرم براي آخرين بار گرفتم. باور كنيد آن عكسها را حاضر نيستم با دنيا عوض كنم. چقدر آنها برايم باارزش شده. راستش هنوز جرئت نكردهام آنها را به برادرم نشان بدهم، چون هراس دارم. چقدر هم طفلك دنبال عكسها ميگردد. مثل اينكه هركسي مي رود آن طرف آب حسابي نازكتر هم ميشود. او آن صحنههاي وحشتناك را از نزديك نديده و خيلي برايش خطرناك است ديدن آنها. اما مدارك خوبي ميتواند باشد براي دادگاه كه چه بر سر ما آورد اين دكتر بيسواد از خدا بيخبر.
به هر حال تقريبا سه ماه از آن مصيبت ميگذرد و اكنون من منتظر وقت كميسيون پزشكي قانوني و دادگاه هستم. اميدوارم كه حداقل براي يك بار هم كه شده، عدل اين حكومت اسلامي را در زندگيام ببينم.
به محض اينكه به خانه رسيدم، ديدم پدرم تنهاست و رنگ و رويش پريده است. مادر رفته بود بازارچه خريد كند. هنوز وسايل و دوربينم را زمين نگذاشته بودم كه پدرم صدايم زد كه "فرهاد! قفسه سينهام درد ميكند و مرا برسون دكتر." ديگر از آن به بعد را نفهميدم كه چطور دفترچه بيمه پدرم را از گنجه برداشتم و او را سوار ماشين كردم و رساندمش درمانگاه.
وقتي رسيديم درمانگاه كه از ظهر گذشته بود. پدرم گفت كه "ببين اگر مرا ميپذيرند، از ماشين پياده بشم." رفتم داخل و وقتي منشي درمانگاه گفت كه دكتر هست، فورا پدرم را به ساختمان درمانگاه كه تا ماشين فاصله داشت، رساندم با كلي زحمت. بنده خدا پدرم حتي پاي راه رفتن و رسيدن به درب درمانگاه را هم نداشت. راستش حسابي دستپاچه شده بودم. عزيزترينام در زندگي داشت از دست ميرفت. مغزم كاملا از كار افتاده بود. وقتي به درب درمانگاه رسيديم، دكتر درب را باز كرد و گفت: "چيه؟". براي دكتر توضيح دادم كه قفسه سينهاش درد ميكند و جوريست كه نميتواند حتي راه برود. اي كاش دوربين فيلمبرداريم همراهم بود تا از رفتار دكتر فيلم ميگرفتم كه چه برخوردي با پدرم كرد. با لحني تند و زننده گفت: "من بايد برم ناهار و الان وقت استراحتم است. بريد جاي ديگر."
در تمام عمرم التماس كسي را نكرده بودم، ولي آن روز كلي التماس كردم تا دكتر پدرم را معاينه كند. بعد از كلي خواهش، به پدرم گفت:"برو اونجا تو اون اتاق بشين ببينم." و شروع كرد به غرغر كردن كه استراحت به او نيامده و از اين حرفها. پدرم آنقدر معذب شده بود كه استرساش دوچندان شد و هر كسي ميداند كه استرس براي حمله قلبي چقدر خطرناك است. پدرم كتش را درآورد و دكتر در نهايت بيحوصلگي اول فشارش را گرفت و بعد با گوشي قلبش را معاينه كرد و با حالتي تمسخرآميز گفت: "آقا شما كه چيزيت نيست؟ از من هم سالمتري. ناراحتي معده داري آقا جان. دردت هم درد معده است."
پدرم بنده خدا باور كرد و براي اينكه دكتر هر چه زودتر به ناهارش برسد، سريع كتش را پوشيد و لبه صندلي نشست و آماده خارج شدن از مطب شد. رفتار دكتر در مدت معاينه جوري بود كه انگار پدرم براي يك درد معده دچار توهم حمله قلبي شده است و بيجهت وقت گرانبهايش را گرفته است؛ كاري كه بهطور مثال ميتوانست بعدازظهر كند و به يك دكتر متخصص معده مراجعه كند. حتي به پدرم گفت بعداز ظهر برو پيش دكتر فلاني كه متخصص است.
در حين اينكه پدرم كتش را تنش ميكرد، دكتر چند قرص و آمپول براي پدرم نوشت و به من گفت:"پسر جان بدو برو اين چند قرص رو بگير براي معده پدرت و بيار همين الان يكي از آمپولها رو تزريقاتيمون تزريق كنه. خانم فلاني شما اين آقارو راهنمايي كنيد به تزريقات." من هم سريع رفتم داروخانه و دارو و آمپولهايش را گرفتم تا هر چه زودتر تزريق كند.
چند دقيقه بعد، وقتي با داروها وارد درمانگاه شدم، جلوي در ورودي، از پشت ديوار دو پاي پدرم را ديدم كه بر روي زمين دراز كشيده و كفشهايش از پايش درآمده و به كناري افتاده. خدايا چه شده! وقتي با تعجب ديوار را دور زدم، ديدم كه آبدارچي درمانگاه و همان خانم تزريقاتي دارند به صورت غلط و عجولانه به پدرم نفس مصنوعي ميدهند. هيكل آبدارچي اول نگذاشت صورت پدرم را ببينم اما وقتي بالاي سرش كه رسيدم، ديدم - واي خدا- چشمهايش باز باز است و مردمكش هم كاملا باز و نه نبض دارد و نه نفس. خدايا دكتر كجاست؟ داد زدم "دكتر كو؟" دكتر به محض اينكه من از درمانگاه براي گرفتن قرصها بيرون رفتم، او هم رفته خانه و مريض را تنها به حال خودش رها كرده بود. هيچ كس جز آبدارچي درمانگاه و يك تزريقاتي كه دانش لازم براي احياء را هم نداشتند، بالاي سر پدرم نبود. به همين خاطر پدرم دو دقيقه حياتي بعد از ايست قلبي را از دست داد و مرد.
باور كنيد كه الان همين چند خط را كه دارم مينويسم نميتوانم جلوي اشكهايم را بگيرم. پدرم جلوي چشمهايم مرد. بخاطر قصور و بيمسئوليتي دكتر. اگر او آنجا بود و حتي يك قرص زيرزباني ميگذاشت و كمي ماساژ قلبي ميداد، امكان زنده ماندن پدرم بيش از هفتاد درصد بود. دكتر تمام زمانهاي حياتي قبل و بعد از ايست قلبي را كه ميتوان به داد مريض رسيد، از ما گرفت و پدرم را كشت.
وقتي اورژانس آمد، ابتدا سراغ دكتر را گرفت و بعد از معاينه گفت كه متاسفانه زمان حياتياش كه امكان احياء وجود دارد را از دست داده و در نتيجه هيچ كاري براي پدرم نتوانستند انجام دهند. واي خداي من! چه كار كنم؟! يعني پدرم به همين سرعت رفت؟ خدايا چرا كسي به دادش نرسيد. خدايا پدرم جلوي چشمانم مرد، پدر زحمتكشم مرد؛ به همين سادگي. شوكه شده بودم. تمام بدنم ميلرزيد. با پدرم از در خانه بيرون آمديم و حالا بايد بدون او برگردم. سرش را روي دستهايم گذاشتم. و جاي برادرم كه آن طرف ديگر دنيا مشغول تحصيل بود، بوسيدماش. تمام بدنش را بوسيدم. آخرين بوسهها بود. هر چقدر هم بوسش ميكردم كم بود. طفلك با چشماني باز نميدانم كجا را نگاه ميكرد. نگاهش انگار به افق دوري بود. اشكي هم گوشه چشمانش جمع شده بود. اشكش را با انگشتم برداشتم و به لبانم كشيدم. خدايا چه كنم از اين به بعد بدون پدرم؟
داشتم زار مي زدم كه افسري آمد و مرا بلند كرد. مثل اينكه چند دقيقهاي منتظر مانده بود تا با پدرم خداحافظي كنم. تمام ماجرا را از من خواست و نوشت و با حكم قاضي كشيك قتل، دستور حمل جسد پدرم را به پزشك قانوني صادر كرد.
**********************
از آن روز به بعد، يك روز خوش نديدم. بيشتر روزها با حالي خراب در كلانتري و دادسراها دنبال پرونده پدرم بودم. جالب است بگويم با اينكه چند دقيقه بعد از فوت پدرم به اطلاع دكتر رساندند كه مريضش فوت كرده، گذاشت دو ساعت بعد آمد و همانجا سرم داد كشيد كه "خب چه كار ديگري بايد ميكردم براش. هر كاري كه دلت ميخواهد برو بكن؛ هيچ غلطي نميتواني بكني." و اين بود جواب دكتر به من بعد از آن همه بد رفتاري و بيمسئوليتي و قصوراتي كه در حق پدرم كرد. خيلي راحت پدرم را به كشتن داد و در آخر هم هر چه دلش خواست گفت. دكتر تمام خوشيهاي زندگيمان را از ما گرفت. برادر دوقلويم هم درسش را در خارج از كشور رها كرده و آمده ايران پيش مادر مريضم. كاملا سرخورده و افسرده.
اگر دكتر بالاي سر پدرم ميماند و همه تلاشش را ميكرد و آنوقت با وجود تمام تمهيدات پزشكي پدرم از دست ميرفت، من هم شكايتي ازو نداشتم، اما دكتر به واقع بيوجداني كرد. شكمش بيش از جان پدرم برايش ارزش داشت و اين است كه مرا دارد آتش ميزند. نميدانم چه اتفاقي براي دكتران مملكت ما ميافتد كه بعضي از آنها چنان مي شوند كه خود را بالاتر از هركس و حتي قانون ميدانند. يك روز بايد به دادسراي جرائم پزشكي برويد تا متوجه شويد كه چه بلاهايي بعضي از دكتران ما دارند سر مردم ميآورند.
من براي تمام آن دقايق حساس كه در درمانگاه بودم، مدارك محكمي دارم؛ از نسخه پزشك گرفته كه تشخيص اشتباه داد تا تعدادي عكس كه از تمام حضار گرفتم. جالب است بگويم كه وقتي ظهر به خانه رسيدم و پدرم از حالش خبردارم كرد، حواسم نبود كه دوربين عكاسي را كه از صبح روي دوش داشتم، همراهم است و وقتي اين را متوجه شدم كه داشتم گزارش افسر تحقيق را مطالعه ميكردم براي امضا و تائيد. همان جا در حضور ماموران چند فريم از پدرم براي آخرين بار گرفتم. باور كنيد آن عكسها را حاضر نيستم با دنيا عوض كنم. چقدر آنها برايم باارزش شده. راستش هنوز جرئت نكردهام آنها را به برادرم نشان بدهم، چون هراس دارم. چقدر هم طفلك دنبال عكسها ميگردد. مثل اينكه هركسي مي رود آن طرف آب حسابي نازكتر هم ميشود. او آن صحنههاي وحشتناك را از نزديك نديده و خيلي برايش خطرناك است ديدن آنها. اما مدارك خوبي ميتواند باشد براي دادگاه كه چه بر سر ما آورد اين دكتر بيسواد از خدا بيخبر.
به هر حال تقريبا سه ماه از آن مصيبت ميگذرد و اكنون من منتظر وقت كميسيون پزشكي قانوني و دادگاه هستم. اميدوارم كه حداقل براي يك بار هم كه شده، عدل اين حكومت اسلامي را در زندگيام ببينم.
28 comments:
به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد
وحشتناك است بي مسئوليتي بسيار عادي شده .ولي اميدوارم شما موفق شويد وعدل اين مملكت شامل حال شما شود
الهي بميرم چي کشيدي اين چند ماه اشکاي ما که دراومد آدم دلش مي خواد اين دکتراي احمق با دست خودش بکشه
متاسفم اما واقعيتي دردناک است.
جان آدمي در اين ديار پشيزي ارزش ندارد و اين بصورت فرهنگ درآمده.
اما بايد براي زدودن آن تلاش کرد.
ضمن عرض تسليت و ابراز همدردي بر اين مطلب شما مطلبي نوشتهام
پدر من هم بعد از یک حادثه عجیب، به خاطر دیر رسیدن اورژانس، فوت کرد. آن هم جلوی چشمهای همه ما. درد هم زیاد کشید.
هیچ وقت یادم نمی رود. می دانم چه می گویی. خیلی دردناک است که عزیزان آدم به خاطر بی مسئولیتی دیگران جان می دهند. خیلی دردناک.
فرهاد عزیز،
از صمیم قلب با شما ابراز همدردی می کنم چون بنده نیز پدر بزرگ عزیزم را تقریباً در چنین شرایطی و به دلیل بی توجهی کامل پزشکان و پرستاران بیمارستانی در سبزوار از دست دادم. متاًسفانه پدرم بعد از این اتفاق دچار ضایعات جبران ناپذیری شده ؛ برای من جای بسی تعجب است که چگونه یک بیمار قلبی باید به مدت بیش از 10 ساعت روی یک برانکار و در راهروی اورژانس باشد و دستور انتقال وی را نیز ندهند؟؟؟؟؟
خیلی متأسفم. تسلیت میگم.
فرهاد جان!
از خواندن يادداشتات بينهايت متأسف شدم. چون هم در غم بيپدري با تو شريكام و هم در غم بيتخصصي پزشكان. پدرم سالها پيش ما را تنها گذاشت اما مادرم دو سال پيش به زير تيغ جراحي پزشكي رفت كه ادعايش، سقف فلك را شكافته بود و و با اينكه سابقهاي در نوع عمل جراحي مورد نياز ما نداشت، مادرم را به عنوان نخستين نمونه و براي دستگرمي اين نوع عمل جراحي انتخاب كرده بود! مصيبت ما از فرداي روز عمل شروع شد. يك سال و نيم از اين مطب به آن مطب رفتيم. اصفهان و تهران را گشتيم. تن بيمار و رنجور مادرم بعد از آن عمل جراحي دو بار ديگر به اتاق عمل سپرده شد (سه عمل جراحي در يك سال و نيم) و حالا من با كسي زندگي ميكنم كه به قول خودش به "كاسهاي شكسته" تبديل شده است.
من اميدوارم از اين پيگيري نتيجه بگيري ولي صادقانه بگويم احتمال آن نزديك به صفر است. غم فقدان پدر سنگينتر از آن است كه با يك تسلاي چند جملهاي جبران شود اما به رسم دوستي، اين اندوه بزرگ را به تو و خانوادهات تسليت ميگويم و برايت صبر و صبر و صبر و صبر آرزو ميكنم.
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
و درختان سرسبز
و تن بيمارش
آماج لهيب كورهي درد
پدرم وقتي مرد
بلبل همسايه، چشمهايش را بست
و نفسش را در حنجره حبس كرد
و به آواز بلند فرياد كشيد
من ديگر نغمهاي از سر شادي نخواهم خواند
بلبل همسايه، سر فرو برد
به درون حجم پوسيده و سنگين كنون
و نجوا كرد
علت مرگ، زندگي است.
vagean gham angizeh..
moteasefam...
سلام فرهاد عزیز. از خوندن این خبر خیلی متاسف شدم. اشک امانم نمیدهد...
با اینکه این سالها همهاش از این خبرها میشنویم و خیلی از عزیزان خود من هم همینطوری مفت جونشون رو ازدست دادند و به واقع ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم، به چز خورد کردن اعصاب خودمون.
و شنیدن اینکه مگر اینجا آمریکاست که بتونید دکتر بیمسئولیت رو "سو" کنید...
ولی هر بار خبر درگذشت عزیزی رو به این صورت میشنوم به خودم میگویم گناه ما چیست که ایران دنیا اومدیم!
امیدوارم شما و خانوادهی محترم بتونید این درد رو تحمل کنید. و بتونید کاری از پیش ببرید .
سلام دوست من.تسلیت مرا بپذیر.به عنوان یک پزشک حرفهای زیادی دارم برای گفتن.نه برای دفاع از همکارانم که گاه کارشان قابل دفاع نیست وبه شخصه از بعضی هاشان بسیار در عذابم.منتهی نکته ای را باید یادآوری کنم:سالهاست باتلاش واز خود گذشتگی عده ی زیادی که پزشک نامیده می شوند زندگی آدمیان ادامه می یابد واز درد ورنجشان کاسته می شود ولی به ندرت موردقدردانی قرار می گیرند.اما تا یکی از این اهالی قصوری می کند فریادها به آسمان می رود وتمامی اهالی این حرفه بهبی سوادی حماقت وقصور محکوم می شوند.(چنانکه درهمین کامنتها هم آمده است)جامعه ی پزشکی آن چندنفری نیستند که درآمدهای میلیاردی دارند.جامعه ی پزشکی آن چند بی مسئولیتی که جز به خود می اندیشند نیستند.ای کاش می شد بدون غرض به تلاش ها وخودسوزی شاغلین این حرفه نگاه کرد.خشک وتر را نباید باهم سوزاند.ضمن ابراز همدردی با شما وابراز تنفر از بی مسئولیتی تمامی کسانی که معنای مسئولیت را نمی فهمند شما را به انصاف در قضاوت دعوت می کنم.گرچه می دانم تالمات ناشی از سوگ پدر بزرگوارتان مسبب چنین داوری ای گردیده است.برای شما آرزوی صبر وبرای پدر بزرگوارتان طلب آمرزش می نمایم
فرهاد. خيلی دردم اومد! خدا رحمت کناد پدرت را، ياد شبی افتادم که شام مهمانتان بوديم. لعنت به هر چه بی مرام
فرهاد جان، من هم پدرم را یک جورایی مثل شما مفت از دست دادم. خیلی خوب می فهمم شما را. چیزی که می خواستم بگویم این است که دکتر اولین تشخیصش برای درد قفسه ی سینه نارسایی ِ قلبی باید می بود. او باید بیمار را دراز می کرد. بیماری که سکته ی قلبی کرده نباید بایستد و راه برود. این را حتی کسانی که کمی کمک های اولیه بلدند هم می دانند. شاید بتوانید از این اشتباه پزشک هم در دادگاه استفاده کنید
سلام دوست عزیز
خیلی متاسفم.
همسر برادر من (که خودش نیز پزشک است) نیز به دنبال بی مبالاتی های سیستماتیک زندگی شواز دست داد.
یادمون که میافته به خاطر چه اشتباهات مسخره ای این فرد نازنین را از دست دادیم هنوز که هنوزه بعد از 8 سال دلمون میسوزه و آتیش میگیره.
باز هم متاسفم.
نمیدونم چی بگم... ما مردمی هستیم که به خودمون هم رحم نمیکنیم. مردمی خائن مردمی خودخواه و مردمی احمق! وقتی دکتر مملکتمان انقدر کثیف باشد آنوقت ماانتظار داریم که بهترازاین برسر ما بیاید؟ نفرین ابدی نثار آن دکتر رذل... روح پدرتان شاد...
تسلیت ودر غمتان شریکم.شما ها که بهتر درد رامیدونید. تواین مملکت بلاکشیده تا کنون سابقه داشته یه شاهی. نخست وزیری .وزیری استانداری تا آن کدخدای محل اعتراف به گناه یا اعلام کند قصور وکوتاهی کرده واز مردم عذرخواهی کند.درکشورهای پسشرفته دکتر دنبال بیمار میگرده ومرتب در تماسه اما گاهی پیدا میشود دکترهای جهان سومی با تفکر همان سیستم بیمار رااز دست میدهند نمونه اش دکتر خانوادگی خودم که متاسفانه ایرانیست
سلام من یک پزشکم واقعا متاسفم.یک پزشک هم مثل هر انسانی ممکن خطاکنه.اما بی مسئولیتی هیچگاه پذیرفته نیست و نباید مشکلات شخصی یا حرفه ای اش را وارد شغلش بکنه.باز هممتاسفم برای هممون!!
متاسفم برای اتفاق ناگورای که پیش آمده.... همش تقصیر دکتر نیست...تقصیر سیستم عقب افتاده کشوری که درمانگاه موفنگی به قدر کافی درست نمی کنند....
dariushagha
من پزشكم و از اين بابت متاسفم.
جامعه ما با بحران اخلاق روبرو است.
برخلاف همه صحبت هايي كه از تريبونهاي دولتي مي شود ،سطح اخلاق بسيار نزول كرده است.
ودر اين آسيب ، پزشكان هم بي بهره نمانده اند.
اما اين شما مردم هستيد كه با بازگو كردن مشكل وپي گيري شكايتهايتان باعث مي شود تا اين قشر تحصيلكرده هوش وحواس خود را جمع كند.
خواهش من اين است كه اين مساله را پيگيري كنيد تا حداقل از تكرار آن توسط پزشك مذكور جلوگيري شود.
اگرچه معتقدم كه پايين بودن نرخ ويزيت پزشكان وبخصوص پزشكان عمومي يكي از مهمترين علل نارضايتي شغلي اين گروه است.
مبلغ ويزيت در كشور ما فوق العاده پايين است واين موجب مي شود تا پزشكان براي كسب در آمد معقول براي يك زندگي ساده ونه تجملي ،مجبور به كاستن از كيفيت كار خود شوند.
ما استادي داشتيم كه داراي پروانه مطب از يكي از كشورهاي اروپايي بود ومي گفت در شهري كه مطب داشتم پزشكان حق نداشتند بيش از يك تعداد معين در روز ويزيت كنند اما مبلغ ويزيت آنقدر بالا بود كه با 5 ويزيت درروز مي توانستي بهترين زندگي را داشته باشي.
به هر حال رفتار آن پزشك شارلاتان را به حساب جامعه پزشكي نگذاريد.
كتاب-فارسي
http://persianbooks.blogspot.com
salam, kheyli narahat shodam
dargozashte pedaretoun ro tasliyat migam
va omidvaram ke hadde aghal betunid hamchin dokotori ro mahkum konid.
Man be onvan yek pezeshk be khatereh raftar oon doctor ozrkhahi mikonam. Motaasefenaneh ma gahi eshtebah mikonim vali haddeaghal bayad sharaf dashteh bashim va raftar ensani ra faramoosh nakonim.
Tasliat arz mikonam. Biayeed reesheh yabi konim ta kamtar tekrar shavad.
پووووووووف.
متاسفم.بايد خيلي دردناك باشه :(
يادم انداختی كه من هم خواهرم رو در همين بی مبالاتی ها از دست دادم.وقتی توی غسال خونه دیدمش صورتش مثل آدمايی بود كه از سرما يخ زدن. نه از ايست قلبی!...بعد از اون روز هميشه تجسمش ميكنم وقتی رو كه توی سرد خونه چشمش رو باز كرده و فقط تاریكی بوده و سرما و سرما...
Risheh yabi:
1-Biettelai mardom dar morede barkhord ba bimari ghalbi /be kodam markaz beravand /komakhaye avvalieh ...ghosoor seda sima/vezarat behdasht.2-naboodan system ambulance monaseb.dar gharb mamoolan baad az 7-8 daghigheh ambulance ba personnel amoozesh dideh be komak miand.
3-sodoor parvaneh darmangah bedooneh dashtan tajhizat kamel va pezeshk/parastar ashna ba emergency.
4-bivojdani/biettelai doctor va personnel darmangah ke dar vaziat vakhim mariz ra be taraf bimarestan rahnamayee nemikonand.sholooghi bimarestan/oorjans.
5-bisavadi doctor dar tashkhis -zaif boodan system amoozesh , amoozesh doctor dar kelas 500 nafari-paziroftan daneshjoo ba meyarhaee gheir az savad.
6-faghr farhangi va bi ensafi doctor baraye darigh az yek mazerat khahi khosh o khali.Farhang ghaleb jameeh peyda kardan bahaneh baraye farar az eshtebah ast na peyda kardan eshkal va raf kardan oon. Ma Iraniha kheili vaghta masooliat karhai ke mikonim ra be ohdeh nemigirim.
7-zaaf system ghazaii baraye barkhord sahih ba inchenin doctorhaee.
8- eghfal mardom az check up kardan salianeh va peyda nakardan yek pezesh ghabele etemad ghabl az voghoo faje'e
9-naboodan daroohaye darajeh yek ba gheymat monaseb
10-adam hal masaleh aloodegi hava , fesharhaye roohi va sadha moshkel digar.
Dastyabi be system daroo va darman khoob hagh mosallameh mast !
نمیدونم دربارهی این دکتر بیمسئوتیت و شکمپرست و بیخرد اصلاً چه میشه گفت. هنوز موهای بدنم از خوندن این پست سیخ ایستادن و نمیتونم تصویری رو که در ذهن من تداعی کردی پاک کنم. غم از دست دادن عزیزان رو، آن هم به سبب غفلت دیگران، هرکسی تجربه نکرده. داغش رو فقط کسی میدونه که چشیده؛
ولی فرهاد جان همهی دکترها رو هم از یه کرباس ندون. من نجات چندبارهی جان پدرم رو مدیون پزشکهای خوب درمانگاه میدونم. اما فوتش رو به سبب قصور دیگر فرزندانش که در زمان غیبت من کوتاهی کردن. اما باز هم همهی خواهرها و برادرها چنین نیستند؛
دیگه نمیتونم بنویسم
خیلی متاسف شدم از خوندن اینمطلبتون.منم تو بیمارستانی کار کردم که قسمت اورژانس فعالی داشت و دیدم یه بار لجبازی یک پزشک در عدم اعزام بیمار به تهران باعث بی سرپرست شدن یک خونواده شد.
ولی خب در هر شغلی بی وجدان هم پیدا میشه .برادر خودم هم تعریف میکنه از اتاق عمل و عملهایی که خیلی راحت به مرگ منجر میشه.
ولی حساسیت این شغل و بازی کردن با جون ادمها اونم بعد از اون سوگندی که میخورن خیلی مسیله رو باریک میکنه.
امیدوارم صبرتون بیشتر بشه و این فقدان همیشه ازار دهنده براتون سهلتر.
از صمیم دل ناراحت شدم از خوندن مطلبتون.و امیدوارم به سزای عملش اون دکتر برسه که چندان فرقی با قتل عمد نداره
روح پدرتون شاد
Farhad jaan,
Moddathasst ke az dargozashteh pedarat meegozarad. Man emrooz ettefaaghi blog to ro deedam nemeedoonesstam ke blogger hassti. Ashkam raa daraavardi! Yaadeh pedareh bozorgvaaret ke man ham eeshaan ro kheili doost daashtam geraami baashad. Vaaghean mardeh khoob va ensaani bood.
Post a Comment