زمان رسيدگي به پرونده پدرم نزديك است و عجيب دلهره دارم. هيچگاه فكر نميكردم روزي براي پدرم به دادگاه بروم. براي كسي كه از سال پنجاه در دستگاه قضايي اين مملكت خدمت كرد. با پاكي و خلوص نيت. چقدر تشويق نامه دارد در گنجهاش از دوران كارش كه به دليل اينكه كارش را خوب بلد بوده و زيرميزي نگرفته تشويق شده است.
پدرم هيچ گاه در مدت كار قضايياش از انصاف خارج نشد. يادم ميآيد كه بعضي وقتها ميرفتم دفترش و كنارش مينشستم. به تمام مراجعه كنندگان و ارباب رجوع احترام ميگذاشت. زندگي به تمام معني كلمه كارمندي داشت. يادم ميآيد روزي آمد خانه با چهرهاي برافروخته و داغان. منتظر جرقهاي بود تا بزند زير گريه. و اين اتفاق افتاد وقتي مادرم ازو پرسيد كه چه اتفاقي افتاده. تا آن روز گريه پدرم را نديده بودم.
پدرم آن روز كشيك بود و كنار دست قاضي به پروندهها خارج از وقت اداري رسيدگي ميكرد. در آن روز مجرمي را ميآورند كه به جرم شرب مشروبات الكلي دستگير شده بود. پدرم ميگفت مرد بسيار متشخصي بود. از ظاهر و بيانش كاملا مشخص بوده. در دادگاه در نهايت پاكي اعتراف كرد كه الكل استفاده كرده است. قاضي برفور دستور ميدهد هفتاد ضربه حد شلاق به او بزنند. چون رسيدگي به پرونده خارج از ساعت اداري بوده و دايره اجراي احكام تعطيل، قاضي به مامور كشيك اجرا دستور ميدهد كه مجازات را همان جا در دادگاه و در حضور قاضي اجرا كند كه طرف هم فورا اجرا ميكند. پدرم با گريه تعريف ميكرد كه بنده خدا را با چه وضع زنندهاي لخت كردند و خواباندند روي ميز داخل دادگاه و شلاقش زدند. پدرم ميگفت تا آخر عمر از ياد نميبرم چهرهاش را كه به ما نگاه ميكرد و درد ميكشيد و ناله ميكرد. پدرم ميگفت مرد با آن همه غرور و شخصيت گريه ميكرد جلوي قاضي و از درد ناله. ولي نگاهش را از چهره قاضي برنميداشت. پدرم كه گريهاش شنيدن حرفهايش را سخت كرده بود، گفت كه من هم از سالن دادگاه خارج شدم و آمدم خانه و بنده خدا تا سه روز نرفت سر كار.
پدرم در دستگاه قضايي خيلي رنج كشيد، خيلي. نه از كارش بلكه از سيستمي كه بر دستگاه قضايي حاكم بود. يادم ميآيد چند باري وقتي همراهش بودم و ميخواستيم وارد كاخ دادگستري شويم، ماموران جلويش را گرفتند و اجازه ورود به پدرم ندادند. ميگفتند آستين كوتاه پوشيدهاي و نميشود. با اينكه كارمند رسمي دولت بود اما با امثال پدرم عجيب درگير شده بودند در دادگستري. پدرم هم مجبور ميشد برود و از در فروشگاه تعاوني دادگستري وارد كاخ شود.
پدرم در طول سي سال خدمتش در دادگستري هميشه يك كارمند ساده باقي ماند. اجازه پيشرفت به او ندادند. چرا؟ چون پشت سر يزديها نايستاد. در جماعتشان شركت نكرد و بجاي آستين بلند و يقه بسته و ريش داري، صورتش را هر روز ميتراشيد و هميشه يك تيشرت تنش ميكرد و اگر زمستان بود فصل سرما كتي روي آن. متنفر بود از سياست داخلي حاكم بر دستگاه قضايي جمهوري اسلامي.
متاسفانه يزديها و عليزادهها چهره كل دادگستري را خدشهدار كردند. اسم قوه قضاييه كه ميآيد مردم همه كاركنانش را به يك چشم نگاه ميكنند. حق هم دارند. چون هيچ گاه اجازه پيشرفت به دلسوزان حقوق نميدهند. به پليس قضايي سابق كه زماني با لگد و زور ميريخت داخل خانههاي مردم سهميه دانشگاه و ليسانس حقوق دستش دادند و بعد كردندش قاضي دادگاه مطبوعات و حال نيز دادستان تهران!
پدرم اما در طول خدمتش سرش را انداخت پائين و با حقوق ناچيز دادگستري شكم زن و بچههايش را سير كرد. بيآزار و اذيت به مردم. پدرم هميشه ميگفت همين كه ما را دارند تحمل ميكنند خودش خيلي حرف است. باز هر چند وقت ميگويند بيا اين كاغذ را بگير كه تشويق شدهاي. راست ميگفت پدرم؛ انتظار ديگري نداشتيم. اصلا وصله ناجور بوديم براي آنان.
اكنون نيز هستند معدود كساني كه از قبل از انقلاب به حق وارد دستگاه قضايي شدند و تمام مدت خدمتشان را پاك و خالصانه كار كردند و دارند سال يا سالهاي آخر كارشان را طي ميكنند و جايشان را كمكم كساني ميگيرند كه جز آدم فروشي سابقه ديگر ندارند و از حقوق چيزي نميدانند.
چهار سال پيش جاي پدرم را يكي از اينان گرفت.
پدرم هيچ گاه در مدت كار قضايياش از انصاف خارج نشد. يادم ميآيد كه بعضي وقتها ميرفتم دفترش و كنارش مينشستم. به تمام مراجعه كنندگان و ارباب رجوع احترام ميگذاشت. زندگي به تمام معني كلمه كارمندي داشت. يادم ميآيد روزي آمد خانه با چهرهاي برافروخته و داغان. منتظر جرقهاي بود تا بزند زير گريه. و اين اتفاق افتاد وقتي مادرم ازو پرسيد كه چه اتفاقي افتاده. تا آن روز گريه پدرم را نديده بودم.
پدرم آن روز كشيك بود و كنار دست قاضي به پروندهها خارج از وقت اداري رسيدگي ميكرد. در آن روز مجرمي را ميآورند كه به جرم شرب مشروبات الكلي دستگير شده بود. پدرم ميگفت مرد بسيار متشخصي بود. از ظاهر و بيانش كاملا مشخص بوده. در دادگاه در نهايت پاكي اعتراف كرد كه الكل استفاده كرده است. قاضي برفور دستور ميدهد هفتاد ضربه حد شلاق به او بزنند. چون رسيدگي به پرونده خارج از ساعت اداري بوده و دايره اجراي احكام تعطيل، قاضي به مامور كشيك اجرا دستور ميدهد كه مجازات را همان جا در دادگاه و در حضور قاضي اجرا كند كه طرف هم فورا اجرا ميكند. پدرم با گريه تعريف ميكرد كه بنده خدا را با چه وضع زنندهاي لخت كردند و خواباندند روي ميز داخل دادگاه و شلاقش زدند. پدرم ميگفت تا آخر عمر از ياد نميبرم چهرهاش را كه به ما نگاه ميكرد و درد ميكشيد و ناله ميكرد. پدرم ميگفت مرد با آن همه غرور و شخصيت گريه ميكرد جلوي قاضي و از درد ناله. ولي نگاهش را از چهره قاضي برنميداشت. پدرم كه گريهاش شنيدن حرفهايش را سخت كرده بود، گفت كه من هم از سالن دادگاه خارج شدم و آمدم خانه و بنده خدا تا سه روز نرفت سر كار.
پدرم در دستگاه قضايي خيلي رنج كشيد، خيلي. نه از كارش بلكه از سيستمي كه بر دستگاه قضايي حاكم بود. يادم ميآيد چند باري وقتي همراهش بودم و ميخواستيم وارد كاخ دادگستري شويم، ماموران جلويش را گرفتند و اجازه ورود به پدرم ندادند. ميگفتند آستين كوتاه پوشيدهاي و نميشود. با اينكه كارمند رسمي دولت بود اما با امثال پدرم عجيب درگير شده بودند در دادگستري. پدرم هم مجبور ميشد برود و از در فروشگاه تعاوني دادگستري وارد كاخ شود.
پدرم در طول سي سال خدمتش در دادگستري هميشه يك كارمند ساده باقي ماند. اجازه پيشرفت به او ندادند. چرا؟ چون پشت سر يزديها نايستاد. در جماعتشان شركت نكرد و بجاي آستين بلند و يقه بسته و ريش داري، صورتش را هر روز ميتراشيد و هميشه يك تيشرت تنش ميكرد و اگر زمستان بود فصل سرما كتي روي آن. متنفر بود از سياست داخلي حاكم بر دستگاه قضايي جمهوري اسلامي.
متاسفانه يزديها و عليزادهها چهره كل دادگستري را خدشهدار كردند. اسم قوه قضاييه كه ميآيد مردم همه كاركنانش را به يك چشم نگاه ميكنند. حق هم دارند. چون هيچ گاه اجازه پيشرفت به دلسوزان حقوق نميدهند. به پليس قضايي سابق كه زماني با لگد و زور ميريخت داخل خانههاي مردم سهميه دانشگاه و ليسانس حقوق دستش دادند و بعد كردندش قاضي دادگاه مطبوعات و حال نيز دادستان تهران!
پدرم اما در طول خدمتش سرش را انداخت پائين و با حقوق ناچيز دادگستري شكم زن و بچههايش را سير كرد. بيآزار و اذيت به مردم. پدرم هميشه ميگفت همين كه ما را دارند تحمل ميكنند خودش خيلي حرف است. باز هر چند وقت ميگويند بيا اين كاغذ را بگير كه تشويق شدهاي. راست ميگفت پدرم؛ انتظار ديگري نداشتيم. اصلا وصله ناجور بوديم براي آنان.
اكنون نيز هستند معدود كساني كه از قبل از انقلاب به حق وارد دستگاه قضايي شدند و تمام مدت خدمتشان را پاك و خالصانه كار كردند و دارند سال يا سالهاي آخر كارشان را طي ميكنند و جايشان را كمكم كساني ميگيرند كه جز آدم فروشي سابقه ديگر ندارند و از حقوق چيزي نميدانند.
چهار سال پيش جاي پدرم را يكي از اينان گرفت.