Tuesday, May 30, 2006

روزي كه از آفتاب و نفس بريدم

اوايل اسفند سال گذشته، يك روز صبح زود از خواب بيدار شدم تا آماده شوم براي تظاهراتي كه بسيجيان دانشگاه تهران قرار بود همان روز در محوطه دانشگاه صورت دهند و آنرا روبروي سفارت انگليس بكشانند. طبق معمول پدرم صبحانه را آماده كرده بود و خيلي هم سرحال و بشاش بود. اتفاقا وقتي از خواب بيدار شدم، ديدم كه مثل هميشه مشغول نرمش صبحگاهي ست و چاي را هم آماده كرده. قبل از رفتنم به دانشگاه، با هم كلي گفتيم و خنديديم و مرا تا ايستگاه اتوبوس رساند و برگشت خانه. من هم با خيال راحت راهي دانشگاه شدم و از ابتداي برنامه تا ظهر كه بيسجيان حمله‌ور شدند به سمت حوض‌ها براي وضو، آنجا بودم و از برنامه عكاسي كردم. اتفاقا چند عكس خوب هم گرفتم آن روز. سفارت انگليس را گذاشتم براي بعد از نماز و با خودم گفتم برگردم خانه براي ناهار و بعد راهي خيابان فردوسي شوم.
به محض اينكه به خانه رسيدم، ديدم پدرم تنهاست و رنگ و رويش پريده است. مادر رفته بود بازارچه خريد كند. هنوز وسايل و دوربينم را زمين نگذاشته بودم كه پدرم صدايم زد كه "فرهاد! قفسه سينه‌ام درد مي‌كند و مرا برسون دكتر." ديگر از آن به بعد را نفهميدم كه چطور دفترچه بيمه پدرم را از گنجه برداشتم و او را سوار ماشين كردم و رساندمش درمانگاه.
وقتي رسيديم درمانگاه كه از ظهر گذشته بود. پدرم گفت كه "ببين اگر مرا مي‌پذيرند، از ماشين پياده بشم." رفتم داخل و وقتي منشي درمانگاه گفت كه دكتر هست، فورا پدرم را به ساختمان درمانگاه كه تا ماشين فاصله داشت، رساندم با كلي زحمت. بنده خدا پدرم حتي پاي راه رفتن و رسيدن به درب درمانگاه را هم نداشت. راستش حسابي دستپاچه شده بودم. عزيزترين‌ام در زندگي داشت از دست مي‌رفت. مغزم كاملا از كار افتاده بود. وقتي به درب درمانگاه رسيديم، دكتر درب را باز كرد و گفت: "چيه؟". براي دكتر توضيح دادم كه قفسه سينه‌اش درد مي‌كند و جوري‌ست كه نمي‌تواند حتي راه برود. اي كاش دوربين فيلم‌برداريم همراهم بود تا از رفتار دكتر فيلم مي‌گرفتم كه چه برخوردي با پدرم كرد. با لحني تند و زننده گفت: "من بايد برم ناهار و الان وقت استراحتم است. بريد جاي ديگر."
در تمام عمرم التماس كسي را نكرده بودم، ولي آن روز كلي التماس كردم تا دكتر پدرم را معاينه كند. بعد از كلي خواهش، به پدرم گفت:"برو اونجا تو اون اتاق بشين ببينم." و شروع كرد به غرغر كردن كه استراحت به او نيامده و از اين حرف‌ها. پدرم آنقدر معذب شده بود كه استرس‌اش دوچندان شد و هر كسي مي‌داند كه استرس براي حمله قلبي چقدر خطرناك است. پدرم كتش را درآورد و دكتر در نهايت بي‌حوصلگي اول فشارش را گرفت و بعد با گوشي قلبش را معاينه كرد و با حالتي تمسخرآميز گفت: "آقا شما كه چيزيت نيست؟ از من هم سالم‌تري. ناراحتي معده داري آقا جان. دردت هم درد معده است."
پدرم بنده خدا باور كرد و براي اينكه دكتر هر چه زودتر به ناهارش برسد، سريع كتش را پوشيد و لبه صندلي نشست و آماده خارج شدن از مطب شد. رفتار دكتر در مدت معاينه جوري بود كه انگار پدرم براي يك درد معده دچار توهم حمله قلبي شده است و بي‌جهت وقت گرانبهايش را گرفته است؛ كاري كه به‌طور مثال مي‌توانست بعدازظهر كند و به يك دكتر متخصص معده مراجعه كند. حتي به پدرم گفت بعداز ظهر برو پيش دكتر فلاني كه متخصص است.
در حين اينكه پدرم كتش را تنش مي‌كرد، دكتر چند قرص و آمپول براي پدرم نوشت و به من گفت:"پسر جان بدو برو اين چند قرص رو بگير براي معده پدرت و بيار همين الان يكي از آمپول‌ها رو تزريقاتيمون تزريق كنه. خانم فلاني شما اين آقارو راهنمايي كنيد به تزريقات." من هم سريع رفتم داروخانه و دارو و آمپول‌هايش را گرفتم تا هر چه زودتر تزريق كند.
چند دقيقه بعد، وقتي با داروها وارد درمانگاه شدم، جلوي در ورودي، از پشت ديوار دو پاي پدرم را ديدم كه بر روي زمين دراز كشيده و كفش‌هايش از پايش درآمده و به كناري افتاده. خدايا چه شده! وقتي با تعجب ديوار را دور زدم، ديدم كه آبدارچي درمانگاه و همان خانم تزريقاتي دارند به صورت غلط و عجولانه به پدرم نفس مصنوعي مي‌دهند. هيكل آبدارچي اول نگذاشت صورت پدرم را ببينم اما وقتي بالاي سرش كه رسيدم، ديدم - واي خدا- چشم‌هايش باز باز است و مردمكش هم كاملا باز و نه نبض دارد و نه نفس. خدايا دكتر كجاست؟ داد زدم "دكتر كو؟" دكتر به محض اينكه من از درمانگاه براي گرفتن قرص‌ها بيرون رفتم، او هم رفته خانه و مريض را تنها به حال خودش رها كرده بود. هيچ كس جز آبدارچي درمانگاه و يك تزريقاتي كه دانش لازم براي احياء را هم نداشتند، بالاي سر پدرم نبود. به همين خاطر پدرم دو دقيقه حياتي بعد از ايست قلبي را از دست داد و مرد.
باور كنيد كه الان همين چند خط را كه دارم مي‌نويسم نمي‌توانم جلوي اشك‌هايم را بگيرم. پدرم جلوي چشم‌هايم مرد. بخاطر قصور و بي‌مسئوليتي دكتر. اگر او آنجا بود و حتي يك قرص زيرزباني مي‌گذاشت و كمي ماساژ قلبي مي‌داد، امكان زنده ماندن پدرم بيش از هفتاد درصد بود. دكتر تمام زمان‌هاي حياتي قبل و بعد از ايست قلبي را كه مي‌توان به داد مريض رسيد، از ما گرفت و پدرم را كشت.
وقتي اورژانس آمد، ابتدا سراغ دكتر را گرفت و بعد از معاينه گفت كه متاسفانه زمان حياتي‌اش كه امكان احياء وجود دارد را از دست داده و در نتيجه هيچ كاري براي پدرم نتوانستند انجام دهند. واي خداي من! چه‌ كار كنم؟! يعني پدرم به همين سرعت رفت؟ خدايا چرا كسي به دادش نرسيد. خدايا پدرم جلوي چشمانم مرد، پدر زحمتكشم مرد؛ به همين سادگي. شوكه شده بودم. تمام بدنم مي‌لرزيد. با پدرم از در خانه بيرون آمديم و حالا بايد بدون او برگردم. سرش را روي دستهايم گذاشتم. و جاي برادرم كه آن طرف ديگر دنيا مشغول تحصيل بود، بوسيدم‌اش. تمام بدنش را بوسيدم. آخرين بوسه‌ها بود. هر چقدر هم بوسش مي‌كردم كم بود. طفلك با چشماني باز نمي‌دانم كجا را نگاه مي‌كرد. نگاهش انگار به افق دوري بود. اشكي هم گوشه چشمانش جمع شده بود. اشكش را با انگشتم برداشتم و به لبانم كشيدم. خدايا چه كنم از اين به بعد بدون پدرم؟
داشتم زار مي زدم كه افسري آمد و مرا بلند كرد. مثل اينكه چند دقيقه‌اي منتظر مانده بود تا با پدرم خداحافظي كنم. تمام ماجرا را از من خواست و نوشت و با حكم قاضي كشيك قتل، دستور حمل جسد پدرم را به پزشك قانوني صادر كرد.
**********************
از آن روز به بعد، يك روز خوش نديدم. بيشتر روزها با حالي خراب در كلانتري و دادسراها دنبال پرونده پدرم بودم. جالب است بگويم با اينكه چند دقيقه بعد از فوت پدرم به اطلاع دكتر رساندند كه مريضش فوت كرده، گذاشت دو ساعت بعد آمد و همان‌جا سرم داد كشيد كه "خب چه كار ديگري بايد مي‌كردم براش. هر كاري كه دلت مي‌خواهد برو بكن؛ هيچ غلطي نمي‌تواني بكني." و اين بود جواب دكتر به من بعد از آن همه بد رفتاري و بي‌مسئوليتي و قصوراتي كه در حق پدرم كرد. خيلي راحت پدرم را به كشتن داد و در آخر هم هر چه دلش خواست گفت. دكتر تمام خوشي‌هاي زندگي‌مان را از ما گرفت. برادر دوقلويم هم درسش را در خارج از كشور رها كرده و آمده ايران پيش مادر مريضم. كاملا سرخورده و افسرده.
اگر دكتر بالاي سر پدرم مي‌ماند و همه تلاشش را مي‌كرد و آنوقت با وجود تمام تمهيدات پزشكي پدرم از دست مي‌رفت، من هم شكايتي ازو نداشتم، اما دكتر به واقع بي‌وجداني كرد. شكمش بيش از جان پدرم برايش ارزش داشت و اين است كه مرا دارد آتش مي‌زند. نمي‌دانم چه اتفاقي براي دكتران مملكت ما مي‌افتد كه بعضي از آنها چنان مي شوند كه خود را بالاتر از هركس و حتي قانون مي‌دانند. يك روز بايد به دادسراي جرائم پزشكي برويد تا متوجه شويد كه چه بلاهايي بعضي از دكتران ما دارند سر مردم مي‌آورند.
من براي تمام آن دقايق حساس كه در درمانگاه بودم، مدارك محكمي دارم؛ از نسخه پزشك گرفته كه تشخيص اشتباه داد تا تعدادي عكس كه از تمام حضار گرفتم. جالب است بگويم كه وقتي ظهر به خانه رسيدم و پدرم از حالش خبردارم كرد، حواسم نبود كه دوربين عكاسي را كه از صبح روي دوش داشتم، همراهم است و وقتي اين را متوجه شدم كه داشتم گزارش افسر تحقيق را مطالعه مي‌كردم براي امضا و تائيد. همان جا در حضور ماموران چند فريم از پدرم براي آخرين بار گرفتم. باور كنيد آن عكس‌ها را حاضر نيستم با دنيا عوض كنم. چقدر آنها برايم باارزش شده. راستش هنوز جرئت نكرده‌ام آنها را به برادرم نشان بدهم، چون هراس دارم. چقدر هم طفلك دنبال عكس‌ها مي‌گردد. مثل اينكه هركسي مي رود آن طرف آب حسابي نازك‌تر هم مي‌شود. او آن صحنه‌هاي وحشتناك را از نزديك نديده و خيلي برايش خطرناك است ديدن آنها. اما مدارك خوبي مي‌تواند باشد براي دادگاه كه چه بر سر ما آورد اين دكتر بي‌سواد از خدا بي‌خبر.
به هر حال تقريبا سه ماه از آن مصيبت مي‌گذرد و اكنون من منتظر وقت كميسيون پزشكي قانوني و دادگاه هستم. اميدوارم كه حداقل براي يك بار هم كه شده، عدل اين حكومت اسلامي را در زندگي‌ام ببينم.

Sunday, May 28, 2006

يك يادداشت كاملا فوتبالي

بي راه نيست اگر بگويم از امشب ايراني‌ها از كوچك و بزرگ گرفته تا تحصيل كرده و نويسنده و قشر بي‌كار و كم سواد جامعه به مدت دو ماه همه با ورزش فوتبال زندگي خواهند كرد. خوب حق هم دارند؛ چون اين زمين مستطيل شكل سبز رنگ با توپ سفيد و گردش، تصوير يك زندگي بر روي اين كره خاكي را از زاويه بيروني به مانند پرده سينما نشان‌مان مي‌دهد. تلاش براي پيروزي؛ مقاومت در برابر فشارها و انسجام و اتحاد و كار گروهي براي رسيدن به هدف، همه و همه به مانند عملكرد واجب هر انسان در زندگي است. پس با اين همه تشابه چرا نگوييم فوتبال عين زندگي ست.
راستش هفته قبل وقتي اين يادداشت بهنود را خواندم، حسابي كيف كردم. برعكس عده‌اي كه به بهنود تاخته بودند كه چرا خودش را سبك كرده و وارد مسائل بي‌ارزشي مثل فوتبال و رنگ قرمز و آبي شده است. خوب به نظرم بايد خدمت اين دوستان عرض كنم كه بهنود از ورزشي نوشت كه گفتم، عين زندگي ست. جالب اينكه اكثر خواننده‌هايش يادداشت‌هاي غير‌سياسي او را بيشتر مي‌پسندند و رقص با كلمات را در اين سري از يادداشت‌هايش جذاب‌تر مي‌دانند. خلاصه كه نفهميدم ايرادشان به آن يادداشت براي چه بود.
اين زمين سبز جذابيت‌هاي خودش را دارد و تا آنجا پيش رفته است كه حتي سياستمداران را هم به خود جلب كرده و امروزه مي‌بينيم كه بسياري از آنان ورزش فوتبال را ابزاري براي تبليغات سياسي و سياسي‌كاري‌هايشان مي‌كنند.
اما چرا گفتم زندگي‌مان در زمين سبز از امشب شروع مي‌شود؛ چون تيم كشورمان اولين بازي تداركاتي‌اش را جهت آمادگي كامل براي حضور در جام جهاني با تيم كرواسي انجام داد. تستي جدي بود مقابل حريفي قدر و به نظرم ايران بسيار بد و ناهماهنگ بازي كرد. خيلي رك بگويم كه اعتقادي به برانكو- مربي فعلي تيم ملي- ندارم. متاسفانه به شدت در تمرينات بر روي بازيكنان فشار آورده و بيشتر بازيكنان را دچار مصدوميت كرده است. يكي‌شان همين مهدي خان مهدوي‌كيا ست كه خبر آمده كه مصدوم شده است. روزهاي قبل هم دو بازيكن بسيار با ارزش و خوب را از دست داديم.(يكي نيكبخت واحدي و ديگري جباري) در بازي امشب هم، خستگي بازيكان ايران در چهره‌هايشان مشهود بود.
البته بي‌اعتقادي‌ام به برانكو تنها از جهت فشار تمريناتش نيست، بلكه نوع ديدش به فوتبال است. به نظرم برانكو اساسا درك درستي از فوتبال روز جهان ندارد. همان طور كه آري‌هان در مصاحبه‌اش گفت كه او را خوب مي‌شناسد كه نمي‌تواند سرمربي تيم ملي باشد. استدلال ديگرم هم بازي‌هاي مقدماتي جام‌جهاني ايران است. ايران انصافا گروه آساني داشت و با اين وجود، بازي‌هاي تاكتيكي انجام نداد. به علاوه بازي امشب كه به قول فوتبال نويس‌ها تيم اصلا هافبك نداشت؛ يعني اگر مهدوي‌كيا و نيكبخت واحدي- دو پيستون‌ تيم ملي- روزي مثل امروز تيم ملي، در تركيب حضور نداشته باشند، ايران حرفي براي گفتن ندارد. كم‌كم دارم به اين باور مي‌رسم كه دادكان در چند سالي كه رئيس فوتبال بود نه تنها براي ورزش فوتبال در ايران مطابق با انتظارات كار بنيادي نكرد، بلكه با پافشاري بر ادامه كار برانكو به عنوان سرمربي، پيشرفت فوتبال ملي را متوقف كرد.
به هر حال، جام جهاني فوتبال از هفته آينده شروع خواهد شد و تقريبا تمام اتفاقات و رويدادهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي جهان را تحت تاثير خود قرار خواهد داد و بيشتر مردم اين كره خاكي نگاهشان به اين زمين سبز رنگ و تلاش تيم محبوب‌شان است، همانند مردم ايران كه در اين جام چشم به ساق‌هاي بازيكنان تيم ايران مي دوزند.

Saturday, May 27, 2006

بازي خطرناك حكومت

تقريبا تمام ماه‌هاي اسفند و فروردين گذشته را در دادگاه‌ها اسير بودم. روزي به همراه ماموري كه پرونده‌ام نزدش بود با پدر و دايي پسري كرد زبان، روانه دادگاه جنائي تهران شديم. فرزند اين پدر كه بيست سال داشت، سال گذشته به همراه دوستانش براي اينكه تهران را از نزديك ببينند و چند روزي در پايتخت بگردند، به اين شهر شلوغ و بي‌رحم مي‌آيند. از قضا معماري رند و بي شرف تيپ بچه‌ها را مي‌زند و پيشنهاد كار در ساختمان نيمه‌كاره‌اش را به آنان مي دهد. بچه‌ها كه پول زيادي با خود همراه نداشتند و تنها براي سه روز قصد سفر كرده بودند، از شوق اينكه روزهاي بيشتري در پايتخت مي‌مانند و پولي هم به خانه‌هايشان مي‌برند، پيشنهاد را مي‌پذيرند و بيست و يك روز در ساختمان اين معمار كار مي‌كنند. سپس پسر جوان كه فكر مي‌كند در اين مدت پول كافي جمع كرده، به صاحب كارش مي‌گويد كه قصد دارد به روستايشان برگردد و به همين خاطر تسويه حساب مي‌خواهد. معمار از خدا بي خبر هم چون از ابتدا نيت سوء داشته، نه تنها پول پسر را نمي‌دهد بلكه او را از محل كارش با لگد بيرون مي‌كند و سرانجام پس از يك مشاجره لفظي شديد و به دنبالش درگيري فيزيكي، پسر را در حضور هم‌ولايتي‌هايش از بالاي پلي در نزديكي كرج به رودخانه پرت مي‌كند.
به گفته ماموران چهل و هشت ساعت طول ‌كشيد تا جسد اين پسر بي‌پناه را از داخل كانال آب بيرون بكشند. حال پدر يك سال دوندگي كرده بود و بعد از سه بار صدور حكم جلب قاتل، ماموران انتظامي حاضر به دستگيري معمار نبودند. از طرفي چون مقتول از روستاهاي كردستان بود و از قشر ضعيف و بي‌پشتوانه جامعه، كسي به خانواده‌اش اهميت نمي‌داد. دستگاه قضايي اين بي‌اهميتي را تا آنجا پيش برد كه يك روز پدر و دايي مقتول با تجهيزات آمده بودند تا معمار و خانواده‌اش را به قتل برسانند. حتي نقشه قتل را هم كشيده بودند.
آنقدر با آنها صحبت كردم و نزديكشان شدم كه قصدشان را گفتند. جان به لب شده بودند. يعني جان به لب‌شان كرده بودند. معمار تمام كلانتري‌هاي منطقه را خريده بود. پدر بي‌چاره با وجود هشت شاهد نمي‌توانست قاتل را دستگير كند. در نهايت آنان نيز تصميم گرفته بودند خود عدالت را به اصطلاح خودشان اجرا كنند.
پدر خشمگين بابت بي‌عدالتي دستگاه‌ قضايي چنان از كنترل خارج شده بود و در واقع حيثيت خود را زير سئوال مي‌ديد كه يك روز در حضور سرهنگ كلانتري و ماموران، آشكارا تهديد كرد كه اگر قاتل را دستگير نكنند، همان شب سر قاتل و خانواده‌اش را روي بدنشان مي‌گذارد و به جد اين كار را مي‌كرد. اصلا براي همين كار آماده شده بود همراه با دايي پسر.
تقريبا نصف روز طول كشيد تا متقاعدشان كنم كه اين كار بسيار خطرناك است و خانواده‌هايشان نابود مي‌شود. آنان بسيار يك كلام بودند. خود را از حكومت و قانون جدا مي‌دانستند و استدلال‌شان هم اين بود كه چون دولت كردها را به هيچ نمي‌گيرد پس چرا آنها به قانون تن دهند. به قول خودش كردها اصلا در رسم‌شان نيست كه قاتل را به دست قانون بدهند و خود بايد طبق قانون خودشان قصاص كنند؛ اما مي‌گفت كه به اصرار مادر مقتول حاضر به شكايت شد كه الان پشيمان است كه چرا به حرف زنش گوش كرده است.
محتواي پرونده من با پروند آنها فرق داشت و در ادامه پرونده‌ام براي دادسراي ديگري دستور خورد و به همين خاطر نفهميدم كه سرانجام تهديد پدر به كجا رسيد. اما خوب، ماجراي آن پسر و قصد پدرش را نوشتم تا بر اين نكته تاكيد كنم كه با تمام اين تفاصيل، هرگز رفتارهاي خودسرانه و از كاه كوه ساختن براي بك‌گراندهايي كه بابت ظلم‌ها داريم را نمي‌پسندم. شايد به همان اندازه كه به آن كرد ظلم شده به من تهراني هم در آينده در پرونده شكايتم ظلم شود كه دور ذهن هم نيست و ممكن است دادگاه حكم ناعادلانه‌اي صادر كند. اما من از تمام توانم استفاده خواهم كرد براي اعتراض مسالمت‌آميز به ظلم جاري و اجراي عدالت؛ نه حركات خودسرانه و انتقام جويانه و آنارشيستي. كاري كه در مقايسه به نظرم آذري‌ زبان‌ها در چند روز گذشته كردند؛ آن هم با بهانه‌اي كه به قول دوستي خيلي چيپ بود و اصلا در اندازه يك اعتراض فراگير نبود. به جرئت مي‌گويم كه بهانه‌اي كه آذري‌ها براي بيان اعتراض‌شان آوردند، بسيار كوچك‌تر از آن بود كه اين چنين آشوب به راه انداختند.
به هر حال اعتراض اخير آذري‌ها بيشتر به تقابل قوم و فرهنگ‌ها منجر شد تا درس عبرت و از اين جور تعابير كه تركان ما علاقه دارند، بقبولانند كه با دستگيري روزنامه نگاري و بسته شدن روزنامه‌اي درس عبرت شد براي ديگران.
در حقيقت هم‌وطنان آذري ما اسير بازي دولت شدند. حكومت تقريبا در سه دهه، اعتراضات اكثريت اقوام ايراني را در نطفه خفه كرده است (وقايع دو- سه سال اخير كردستان و خوزستان كه يادتان نرفته است؟) اما حال چطور شد كه سيماي جمهوري اسلامي به يكباره در تمام بخش‌هاي خبري خود درباره اعتراضات مردمي و موضعگيري نمايندگان آذري گزارشات مشروحي پخش كرد؟! كلي مصاحبه و بيانيه، از دادستان تهران گرفته تا نمايندگان و رئيس مجلس!
روشن است كه دولت در اين باره كاملا مقطعي برخورد كرد براي انحراف افكار عمومي. آنها شعور درك اين مهم را ندارند كه تحريك اقوام داخل ايران بيشتر به ضرر خودشان خواهد بود و شورش و اعتراضات قومي اگر فراگير شود، آنقدر خطرناك و غيرقابل كنترل است كه اداره كشور را از يكپارچگي خارج ساخته و به سمت تجزيه‌طلبي مي‌برد. چيزي كه گرگان تجزيه طلب داخلي انتظارش را مي‌كشند.
متاسفانه دولت بر سر اين كاريكاتور كه به نظرم قابل اغماض هم بود و مي‌توانست در حد تذكر جدي به خاطيان باشد، بابي را باز كرد كه ضررش را در آينده ابتدا خودش كه باني‌اش بود، خواهد ديد. به واقع حكومت با دستهاي خودش درب ظرف تحمل قوم‌ها را بست.

Thursday, May 25, 2006

به خدا لياقت ما همين است


شب قبل در محفلي مهمان بودم كه همگي آذري زبان و اهل اردبيل. وقتي صحبت كاريكاتور مانا شد، ديدم هيچ يك اصلا كاريكاتور را نديده اند كه آنقدر ناسزا نثار كاريكاتوريست و سردبير روزنامه ايران مي‌كنند. از آنان پريسيدم كه ببينم شما هميشه درباره مسايل بي‌مطالعه و بي‌اطلاع قضاوت مي‌كنيد؟! شما اصلا كاريكاتور را نديده‌ايد و مضمونش را هم اشتباه مي‌كنيد كه اين‌طور نيست. بنده‌هاي خدا نشسته بودند دور هم و تصوير سازي خيالي مي‌كردند. يكي از جمع پرسيد كه ديده‌ايد كاريكاتور را؟ يك دسته سوسك دارند به تهران حمله مي‌كنند و كاريكاتوريسته هم نوشته حاليشون نيست و همشون هم ترك‌اند و نمنه گويان حمله مي‌كنند. رو كردم و از اين بنده خدا پريسدم شما مگر كاريكاتور را ديده‌ايد؟ جواب داد كه دوستانش برايش تعريف كرده‌اند و خلاصه كلي ماجرا را با آب و تاب تعريف كرد. هر چند دقيقه هم كه عصبانيتشان بيش از حد مي‌شد، با هم تركي صحبت مي‌كردند و من هم فقط آنها را نظاره مي‌كردم. گذاشتم اين جمع آذري كه دلشان از ناسزا گفتن و تهديد خالي شد، به جمع گفتم كه اين طور كه شما براي هم تصويرسازي كرديد، نيست و تمام ماجرا و اصل كاريكاتور را برايشان بازگو كردم. جالب اينكه باور نكردند و مي‌گفتند كه كاريكاتور جور ديگري بوده و اين‌طور كه شما مي‌گوييد نيست. نهايتا حرف‌هايم موثر نيفتاد و من هم گذاشتم تا آذري‌ها آسوده و خاطر و فاتح از اينكه كاريكاتوريست اهانت كننده را آويزان كرده‌اند، شب بگذرانند اما به خانه كه رسيدم در دل از خود پرسيدم كه واقعا ظرفيت جامعه ما همين قدر است؟ به راستي درك ما از مسايل تا همين اندازه است و در واقع ما درباره همه مسائل اينچنين سطحي قضاوت مي‌كنيم؟ بعضي وقت‌ها[مخصوصا بعد از انتخاب احمدي‌نژاد] با خودم مي‌گويم كه به خدا لياقت ما همين دولت است و نه بيشتر. من كه تقريبا يك سالي ست كه به اين نتيجه رسيده‌ام. راستش را بخواهيد هشت سال با توهم اصلاحات زندگي كردم. خيال مي‌كردم مردمان درخوري هستيم اما به نظرم خيلي عقبيم؛ عقب‌تر از آنچه مي‌نمائيم.

Tuesday, May 23, 2006

آذري‌ها خسته نباشيد

الان خواندم كه مانا را به خاطر طرحي كه در روزنامه ايران كار كرده، گرفته‌اند و روزنامه را هم توقيف كرده‌اند. خب مبارك است. مثل اينكه دادستان مرتضوي مي‌خواهد سنت هر ساله را حفظ كند و يك روزنامه و روزنامه نگاري را در سالروز دوم خرداد توقيف كند. ضمنا يك خسته نباشيد حسابي هم بايد به هم‌وطنان آذري زبانمان گفت. متاسفانه هنوز هم مردم ما شور انقلابي سال 57 در سرشان مانده است. بابت هر اعتراض‌شان تا كسي دستگير و يا اعدام نشود، راضي نمي‌شوند. در ايران براي فرونشاندن صداها بايد هميشه يك يا چند نفري را قرباني كرد.

شروعي مجدد

دوم خرداد1385
بعد از مدت‌ها دوري از دنياي مجازي، بازگشتش هم سخت است و هم براي من كه يك بار گفته بودم كه ديگر بازنخواهم گشت دشوار. ولي خب راستش به اين نتيجه رسيدم كه امروزه نداشتن وبلاگ و از وبلاگ نويسي خارج شدن
، يعني از دنيا بي‌خبري و قطع ارتباط با ديگران. اين پديده قرن حاضر چنان ما را دربرگرفته كه رهايي از آن ممكن نيست. هر كس در آن افتاد، خروجش به نظرم غير ممكن است ديگر. البته ممكن است همانند من، كسي مدتي را گوشهنشيني كند و دور از هياهو را ترجيح دهد، اما به نظرم اين موقتي خواهد بود.

قصد دارم در آينده درباره اين مدت كه از دنياي وبلاگ‌ها دور بودم، مفصل بنويسم كه در زندگي شخصي‌ام بعد از آنكه وبلاگ دومم را هم تعطيل كردم، چه‌ها بر سرم آمد. اما خب براي اولين پست مي‌خواهم به دوستان قديمي وبلاگي‌ام بگويم كه نه تنها ديگر با اسم مستعار نمي‌نويسم [كه از ابتدا اين كار را نمي‌پسنديدم] و همانند وبلاگ اول مي‌خواهم با اسم خودم حضور داشته باشم، بل قصد دارم اين وبلاگ را به عنوان وبلاگي ثابت در دنياي مجازي نگاه دارم. روز دوم خرداد را هم براي شروع مجدد انتخاب كردم؛ به ياد تمام شور و شوقي كه روز دوم خرداد سال 76 به تولد جنبش اصلاحات داشتيم كه سرانجام اين شور به دست اغلب مشاركتي‌ها و مجاهدين انقلابي [امثال رضا خاتمي‌ها و بهزاد نبوي‌ها] مرد؛ اما با تمام اين تفاصيل اميد به آينده همچنان در وجودم مانده است؛ اميد به‌علاوه تجربه از گذشته و درك بيشتر واقعيت‌هاي جامعه و به همين خاطر وبلاگ نويسي را مجدد شروع كردم.