به محض اينكه به خانه رسيدم، ديدم پدرم تنهاست و رنگ و رويش پريده است. مادر رفته بود بازارچه خريد كند. هنوز وسايل و دوربينم را زمين نگذاشته بودم كه پدرم صدايم زد كه "فرهاد! قفسه سينهام درد ميكند و مرا برسون دكتر." ديگر از آن به بعد را نفهميدم كه چطور دفترچه بيمه پدرم را از گنجه برداشتم و او را سوار ماشين كردم و رساندمش درمانگاه.
وقتي رسيديم درمانگاه كه از ظهر گذشته بود. پدرم گفت كه "ببين اگر مرا ميپذيرند، از ماشين پياده بشم." رفتم داخل و وقتي منشي درمانگاه گفت كه دكتر هست، فورا پدرم را به ساختمان درمانگاه كه تا ماشين فاصله داشت، رساندم با كلي زحمت. بنده خدا پدرم حتي پاي راه رفتن و رسيدن به درب درمانگاه را هم نداشت. راستش حسابي دستپاچه شده بودم. عزيزترينام در زندگي داشت از دست ميرفت. مغزم كاملا از كار افتاده بود. وقتي به درب درمانگاه رسيديم، دكتر درب را باز كرد و گفت: "چيه؟". براي دكتر توضيح دادم كه قفسه سينهاش درد ميكند و جوريست كه نميتواند حتي راه برود. اي كاش دوربين فيلمبرداريم همراهم بود تا از رفتار دكتر فيلم ميگرفتم كه چه برخوردي با پدرم كرد. با لحني تند و زننده گفت: "من بايد برم ناهار و الان وقت استراحتم است. بريد جاي ديگر."
در تمام عمرم التماس كسي را نكرده بودم، ولي آن روز كلي التماس كردم تا دكتر پدرم را معاينه كند. بعد از كلي خواهش، به پدرم گفت:"برو اونجا تو اون اتاق بشين ببينم." و شروع كرد به غرغر كردن كه استراحت به او نيامده و از اين حرفها. پدرم آنقدر معذب شده بود كه استرساش دوچندان شد و هر كسي ميداند كه استرس براي حمله قلبي چقدر خطرناك است. پدرم كتش را درآورد و دكتر در نهايت بيحوصلگي اول فشارش را گرفت و بعد با گوشي قلبش را معاينه كرد و با حالتي تمسخرآميز گفت: "آقا شما كه چيزيت نيست؟ از من هم سالمتري. ناراحتي معده داري آقا جان. دردت هم درد معده است."
پدرم بنده خدا باور كرد و براي اينكه دكتر هر چه زودتر به ناهارش برسد، سريع كتش را پوشيد و لبه صندلي نشست و آماده خارج شدن از مطب شد. رفتار دكتر در مدت معاينه جوري بود كه انگار پدرم براي يك درد معده دچار توهم حمله قلبي شده است و بيجهت وقت گرانبهايش را گرفته است؛ كاري كه بهطور مثال ميتوانست بعدازظهر كند و به يك دكتر متخصص معده مراجعه كند. حتي به پدرم گفت بعداز ظهر برو پيش دكتر فلاني كه متخصص است.
در حين اينكه پدرم كتش را تنش ميكرد، دكتر چند قرص و آمپول براي پدرم نوشت و به من گفت:"پسر جان بدو برو اين چند قرص رو بگير براي معده پدرت و بيار همين الان يكي از آمپولها رو تزريقاتيمون تزريق كنه. خانم فلاني شما اين آقارو راهنمايي كنيد به تزريقات." من هم سريع رفتم داروخانه و دارو و آمپولهايش را گرفتم تا هر چه زودتر تزريق كند.
چند دقيقه بعد، وقتي با داروها وارد درمانگاه شدم، جلوي در ورودي، از پشت ديوار دو پاي پدرم را ديدم كه بر روي زمين دراز كشيده و كفشهايش از پايش درآمده و به كناري افتاده. خدايا چه شده! وقتي با تعجب ديوار را دور زدم، ديدم كه آبدارچي درمانگاه و همان خانم تزريقاتي دارند به صورت غلط و عجولانه به پدرم نفس مصنوعي ميدهند. هيكل آبدارچي اول نگذاشت صورت پدرم را ببينم اما وقتي بالاي سرش كه رسيدم، ديدم - واي خدا- چشمهايش باز باز است و مردمكش هم كاملا باز و نه نبض دارد و نه نفس. خدايا دكتر كجاست؟ داد زدم "دكتر كو؟" دكتر به محض اينكه من از درمانگاه براي گرفتن قرصها بيرون رفتم، او هم رفته خانه و مريض را تنها به حال خودش رها كرده بود. هيچ كس جز آبدارچي درمانگاه و يك تزريقاتي كه دانش لازم براي احياء را هم نداشتند، بالاي سر پدرم نبود. به همين خاطر پدرم دو دقيقه حياتي بعد از ايست قلبي را از دست داد و مرد.
باور كنيد كه الان همين چند خط را كه دارم مينويسم نميتوانم جلوي اشكهايم را بگيرم. پدرم جلوي چشمهايم مرد. بخاطر قصور و بيمسئوليتي دكتر. اگر او آنجا بود و حتي يك قرص زيرزباني ميگذاشت و كمي ماساژ قلبي ميداد، امكان زنده ماندن پدرم بيش از هفتاد درصد بود. دكتر تمام زمانهاي حياتي قبل و بعد از ايست قلبي را كه ميتوان به داد مريض رسيد، از ما گرفت و پدرم را كشت.
وقتي اورژانس آمد، ابتدا سراغ دكتر را گرفت و بعد از معاينه گفت كه متاسفانه زمان حياتياش كه امكان احياء وجود دارد را از دست داده و در نتيجه هيچ كاري براي پدرم نتوانستند انجام دهند. واي خداي من! چه كار كنم؟! يعني پدرم به همين سرعت رفت؟ خدايا چرا كسي به دادش نرسيد. خدايا پدرم جلوي چشمانم مرد، پدر زحمتكشم مرد؛ به همين سادگي. شوكه شده بودم. تمام بدنم ميلرزيد. با پدرم از در خانه بيرون آمديم و حالا بايد بدون او برگردم. سرش را روي دستهايم گذاشتم. و جاي برادرم كه آن طرف ديگر دنيا مشغول تحصيل بود، بوسيدماش. تمام بدنش را بوسيدم. آخرين بوسهها بود. هر چقدر هم بوسش ميكردم كم بود. طفلك با چشماني باز نميدانم كجا را نگاه ميكرد. نگاهش انگار به افق دوري بود. اشكي هم گوشه چشمانش جمع شده بود. اشكش را با انگشتم برداشتم و به لبانم كشيدم. خدايا چه كنم از اين به بعد بدون پدرم؟
داشتم زار مي زدم كه افسري آمد و مرا بلند كرد. مثل اينكه چند دقيقهاي منتظر مانده بود تا با پدرم خداحافظي كنم. تمام ماجرا را از من خواست و نوشت و با حكم قاضي كشيك قتل، دستور حمل جسد پدرم را به پزشك قانوني صادر كرد.
**********************
از آن روز به بعد، يك روز خوش نديدم. بيشتر روزها با حالي خراب در كلانتري و دادسراها دنبال پرونده پدرم بودم. جالب است بگويم با اينكه چند دقيقه بعد از فوت پدرم به اطلاع دكتر رساندند كه مريضش فوت كرده، گذاشت دو ساعت بعد آمد و همانجا سرم داد كشيد كه "خب چه كار ديگري بايد ميكردم براش. هر كاري كه دلت ميخواهد برو بكن؛ هيچ غلطي نميتواني بكني." و اين بود جواب دكتر به من بعد از آن همه بد رفتاري و بيمسئوليتي و قصوراتي كه در حق پدرم كرد. خيلي راحت پدرم را به كشتن داد و در آخر هم هر چه دلش خواست گفت. دكتر تمام خوشيهاي زندگيمان را از ما گرفت. برادر دوقلويم هم درسش را در خارج از كشور رها كرده و آمده ايران پيش مادر مريضم. كاملا سرخورده و افسرده.
اگر دكتر بالاي سر پدرم ميماند و همه تلاشش را ميكرد و آنوقت با وجود تمام تمهيدات پزشكي پدرم از دست ميرفت، من هم شكايتي ازو نداشتم، اما دكتر به واقع بيوجداني كرد. شكمش بيش از جان پدرم برايش ارزش داشت و اين است كه مرا دارد آتش ميزند. نميدانم چه اتفاقي براي دكتران مملكت ما ميافتد كه بعضي از آنها چنان مي شوند كه خود را بالاتر از هركس و حتي قانون ميدانند. يك روز بايد به دادسراي جرائم پزشكي برويد تا متوجه شويد كه چه بلاهايي بعضي از دكتران ما دارند سر مردم ميآورند.
من براي تمام آن دقايق حساس كه در درمانگاه بودم، مدارك محكمي دارم؛ از نسخه پزشك گرفته كه تشخيص اشتباه داد تا تعدادي عكس كه از تمام حضار گرفتم. جالب است بگويم كه وقتي ظهر به خانه رسيدم و پدرم از حالش خبردارم كرد، حواسم نبود كه دوربين عكاسي را كه از صبح روي دوش داشتم، همراهم است و وقتي اين را متوجه شدم كه داشتم گزارش افسر تحقيق را مطالعه ميكردم براي امضا و تائيد. همان جا در حضور ماموران چند فريم از پدرم براي آخرين بار گرفتم. باور كنيد آن عكسها را حاضر نيستم با دنيا عوض كنم. چقدر آنها برايم باارزش شده. راستش هنوز جرئت نكردهام آنها را به برادرم نشان بدهم، چون هراس دارم. چقدر هم طفلك دنبال عكسها ميگردد. مثل اينكه هركسي مي رود آن طرف آب حسابي نازكتر هم ميشود. او آن صحنههاي وحشتناك را از نزديك نديده و خيلي برايش خطرناك است ديدن آنها. اما مدارك خوبي ميتواند باشد براي دادگاه كه چه بر سر ما آورد اين دكتر بيسواد از خدا بيخبر.
به هر حال تقريبا سه ماه از آن مصيبت ميگذرد و اكنون من منتظر وقت كميسيون پزشكي قانوني و دادگاه هستم. اميدوارم كه حداقل براي يك بار هم كه شده، عدل اين حكومت اسلامي را در زندگيام ببينم.